نفیسی

روزنوشته های احمد نفیسی

نفیسی

روزنوشته های احمد نفیسی

نامه ائی از او



شایدتومرانشناسی ولی من همه چیزتورامی دانم

می دانم کی می نشینی کی بلند می شوی

به تمامی راههای توآگاهم

حتی تعداد موهای سرت را می دانم

ازروح خودم درتو دمیده ام

زیراتوذریه من هستی

توراقبل از آنکه شکل بگیری می شناختم

توراازعالم" ذر " وپشت پدرت می شناختم

باتودوست بودم وبه توعشق می ورزیدم

زیراتمامی روزهای تودرکتاب من ثبت شده است

مشخص کردم کی به دنیابیائی وکجاساکن شوی

تورابادستهای خودساخته ام وتو رادررحم مادرت بافتم

توصنعت شگفت انگیز من هستی

من ازهرچیز وهرکس به تونزدیکترم

من محبت هستم من بخشنده ومهربان

دوست دارم باران محبت من همیشه تورا خیس کند

من هستم که تمامی نیازهای تورا تامین می کنم

نقشه های من برای آینده تو پرازامیدواری است

زیراتورادوست می دارم دوستی ابدی وجاودانگی

ازانجام کارخیربرای تومتوقف نمی شوم

زیراتوگوهرگران قیمت من هستی

دوست دارم باتمام قلب ووجودم توراسعادتمند سازم

اگرباتمام وجودت مرابخوانید مراخواهیدیافت

بایادمن   به آرامش برس وخواسته هایت را ازمن بخواه

زیراتنهااین من هستم که براین کارتواناوقادرهستم

من هستم که درتمامی مشکلات درکنارتوهستم

وقتی قلبت می شکند نزدیک توهستم

اشکهایت راپاک می کنم

به ندای تو پاسخ می دهم

توراتشویق وکمک می کنم تاسربالائی جاده زندگی رابه راحتی بپیمائی

وتمامی غمهایی که دردنیا دیده ائی ازتودورمی کنم

پیامبرانم رافرستادم تا دلیلی باشندبه اینکه من باتوهستم نه برعلیه تو

وزمانیکه همه درها برروی توبسته می شوند درهای رحمت من گشوده اند

کافیست به اطراف خود بنگری تاعطیه وهدیه های مراببینی

وبدانیکه هیچ چیزتوراازاین ببعد ازمحبت من جدانمی کند

پیش من بیا تادربزرگترین میهمانی که چشمان آسمان تاحالادیده است درکنار من باشی

من منتظرت هستم ودرشوق دیدارتو لحظه شماری می کنم

من پروردگار ومعبود توام

 

 

ترفیع خرگوش

آ قای رئیس تصمیم گرفت خرگوش راکه میزان حرف شنوی واطاعت خودرابه مقامات بالابه اثبات رسانده بودترفیع دهد.پس ازتشکیل جلسه وبررسی همه جوانب تصمیم گرفته شدتاوی رابه مدیریت انبارهویج بگمارند .بله تعجب نکنیددرست است خرگوش وهویج ، ولی مگرممکن است ؟ مثل این است که پنبه وآتش رایک جا جمع کنند. اماخرگوش برای زدودن شبهات مخالفین وبدخواهان نطق غرائی نمود وگفت که سالها تک سوار میدان جهاداکبربوده ودرتهذیب وتزکیه نفس ومراقبه تلاشهانموده است وقول دادتابه نحواحسن انجام وظیفه نماید. مدتی گذشت یک روز خرگوش به مرکزتصمیم گیری آمدوعجزولابه والتماس کرد: به من رحم کنیدمن یک خرگوش ساده وعیالوارهستم نزاریدبیش از این خودم ودیگران راگرفتارکنم . به اوگفته شد نمی شودبایدسعی کندتاجلوشکمش رابگیرد. خرگوش واردانبارهویج شد. روزاول، روزدوم ، روزسوم ، روزچندم به این ترتیب گذشت . یک روز صبح زودبه دفتر رئیس کل اداره هویجها وارد شد تمام بدنش می لرزید چشمهایش کم سوشده بودوگوشهایش ضعیف ، ازآن خرگوش سالم فقط پوست واستخوانی به جامانده بودگفت : دیگرنمی توانم ، اشک ازچشمهایش سرازیرشداین ماموریت زیادترازحدوحدودمن است . رئیس بادست چپ برشانه خرگوش زد: بد دردسریه ! نتیجه ترفیع دادن به خرگوش همینه ولی مانمی توانیم ازاراده ائی که کرده ایم  برگردیم خرگوشهای دیگرچه تصوری خواهندکرد ولی خب ناراحت نباش کمکت می کنیم تاازاین مخمصه نجات پیداکنی خرگوش مثل هرروز فورا برگشت سرکارش منتهااین دفعه یک قفل گنده به لبهایش زدند، قفلی که برای محکم کاری دوتاکلیدبه سروتهش می خوردلازم بود تایک نفررااستخدام کنندکه هرروزصبح قفل راببنددوهرشب بازش کندتاخرگوش لبهایش راتکان بدهد. روزاول، روزدوم ، روزسوم ،روزچندم به این ترتیب گذشت یک روز صبح دوباره خدمت رئیس رسید آ ستانه در رابوسیداما اودیگرخرگوش نبود فقط شمایل یک خرگوش راداشت حیوان مسخ شده ائی که ازجوهروذات خود تهی شده بود، گفت : یامنو آتیش بزنین ، یا ازاین به بعدهرحرکتی ازم سربزنه مسئولیتشوبه گردن نمی گیرم ، من یک کلیدی پیداکردم که قفل دهنمو بازمی کنه .

-       -آه چه مصیبتی ! یک جلسه اظطراری تشکیل شد واین قطعنامه صادرشد: تنهاراه این است که یک تخته هم به قفل اضافه کنیم وهرروزصبح آ ن رامهرولاک کنیم .پس لازم بود تایک نفر برای انجام لاک ومهروبازکردن آ ن استخدام شود شخص دیگری مامورشدکه مراسم مهرزدن رابه عهده بگیردومنصبی که برای اودرنظرگرفتند " مهر دار " بزرگ بود. دیگری مامور زدن کبریت شد، نفربعدی مامورآوردن لاک ونخ ومهر شد، فرد دیگری نیزمامورمحافظت تخته ، قفل ودو کلید آ ن شد، یک حسابدار قسم خورده هم ماموریت یافت که حساب وکتاب اجناس رانگه دارد، پست مربوط به کارپردازی وخریدنخ ولاک ومهر راهم یکی دیگراشغال کرد ، نفرآخری هم ریاست کارگزینی رابه عهده گرفت تاکارمندان لازم را استخدام کند وحضوروغیاب آنان رابه عهده بگیرد. جمع نه نفرکارمند. پس ازهمه این کارها رئیس اعلام کرد مانمی توانیم آنچه اراده کرده ایم تغییردهیم این توقع بیجائی است . اماخرگوش کم کم به حالت احتضار افتاد. هرلحظه انتظار می رفت که جان به جان آفرین تسلیم کند. اطبا گفتند: چیزی ازعمرش باقی نمانده است ولی او نیمی ازناراحتی بود با نه کارمند واداره جدید چه باید کرد؟ پس فوراجلسه تشکیل شد اعلامیه فوت خرگوش برای پخش ازتلویزیون تهیه شدوبرای شادی روحش یک دقیقه سکوت کردند ومصوب شد تادراسرع وقت یک خرگوش دیگربرای جانشینی مرحوم تازه درگذشته پیداکنند.

با الهام از نوشته لازار لاژین طنزنویس شوروی سابق واشعار مولوی .

رؤیا


رؤیا

از جانب شرق صدائی مرا به خود خواند: کسی که می افتد آیا دوباره بلند نمی شود؟ کسی که راه اشتباه می رود آیا به راه راست باز نمی گردد؟ چرا شما دچار گمراهی همیشگی شده اید؟ هیچکس نمی گوید: چه کار زشتی مرتکب شده ام ؟ لک لک می داند چه وقت کوچ کند. همینطور فاخته پرستو و مرغ ماهی خوار. هر سال در زمانی که خدا تعیین کرده است همه آنها بازمی گردند ولی شما زمان بازگشت خود را نمی دانید و از سنتهای من بی اطلاع هستید مرا فراموش کرده اید و خود فراموش شده اید.

ناله های زنان نوحه خوان در فضا موج می زد: وای بر ما، چگونه غارت شدیم وای بر ما چگونه رسوا گشتیم باید که دیارمان را ترک کنیم چون خانه هایمان همه ویران شده اند. خانه هایمان لانه شغالان است. شبح مرگ از پنجره ها به داخل خانه ها پا گذاشته بودند و در گوشه چشمها لانه کرده اند وحشت و اضطراب گریبانگیر همه است و صدایی است که همواره تکرار می شود آرامش بر قرار است در حالی که هیچ آرامشی وجود ندارد، راستی و درستی نیست من برای خشکسالی سرزمینم اشک می ریختم .

دانائی چیست؟ قدرت چیست؟ ثروت چیست؟ راستی چیست؟ نبوت چیست؟ قیامت کی برپا می شود؟ عرش خدا کجاست؟ ملکوت و روح، ایمان و انسان چیست؟

سخنان دروغ، مانند تیر رها شده از کمان قربانی می گرفت و من مجسمه هایمان را می دیدم که در کوره های آتش می گداختند تا تصفیه شوند. درهمهمه آتش و دود مجسمه کناری در گوش من نجواکرد: زبان دروغگو مثل تیر زهرآلودی است و رستگار نخواهد شد کسی که دروغ می گوید و می شنود.

ما در انتظار صلح و آرامش و چشم به راه شفا و سلامتی بودیم، اما این وحشت و اضطراب بود که هر لحظه بر ما چیره تر می شد.

من فریاد می زدم اما صدائی نبود؛ به دنبال سنگ محک می گشتم چرا؟ فکرمی کردم ما طلا و نقره های ناخالص تصفیه نشده بودیم، نمی دانستم چه کسی به من گفته بود که مردم معدن های طلا و نقره هستند.

لباسهای عده ایی به خون فقیران آغشته بود. نهیبی رعد آسا همه ما را چون برگ درختان خزان زده بر زمین انداخت: «شما به شدت مجازات خواهید شد چون می گویید: بی گناهیم.»

ترس بود، سیاهی بود و هق هق گریه دختران و پسران جوان و آه و ناله سرد زنان و مردان و بچه هائی که با موهای سپیدشان چیزی را با چشمهایشان فریاد می زدند.

من مایل بودم کسی را بخوانم اما کی؟ کسی نان من و فرزندانم را برده بود، کسی باران بهار و پائیزم را برده بود، کسی قفس خود را از پرنده های من پر کرده بود، کسی ماهی های صید شده مرا ربوده بود. کسی چمن های خانه ام را لگدمال کرده بود، کسی دخترکان ظریف دیار مرا به پیران فرتوت بخشیده بود، ندا باز طنین گرفت: ای قومی که چشم دارید ولی نمی بینید، گوش دارید ولی نمی شنوید، زبان دارید ولی نمی گوئید، قلب دارید ولی نمی فهمید؛ آیا نباید شکنجه شوید و عذاب بکشید؟ چه عجیب و هولناک است که صدیقین پیام های دروغین می دهند. پس دیگرچه فائده ائی که آجرهای خانه مرا از طلا بسازید یا خشت خام، زمانی که مرا اطاعت نمی کنید، مرا نمی شناسید، دلی سرکش و طغیانگر دارید ریا می کنید و در خلوت چیز دیگری هستید؛ آیا شما خوشه چین خواهید شد؟ هرگز.

کسی به من گفت چرا زخمهایمان را می پوشانند، گوئی چندان مهم نیست درحالی که دردهایمان درمان نمی پذیرد، دلهای ما بی تاب است، خداوند سرزمین ما را ترک کرده است. فصل برداشت محصول گذشت، تابستان آمد و رفت، اما ما هنوز دستهایمان خالی است. ناخودآگاه یاد جمله ای افتادم: ای کاش سر من مخزن آب می بود و چشمانم چشمه اشک تا برای همه رفتگان قومم شب و روز گریه می کردم، برای خوراک تلخ و آب زهرآلود، برای جامهای خالی، برای شمشیرهای هلاکت، برای همنوائی با نوحه سرایان، برای اجسادی که در زیر آفتاب داغ مثل فضله درصحراو مانند بافه در پشت سر دروگر خواهد افتاد، برای زمان، برای مکان، برای دین، برای جوانان، برای امیدهای ناامید شده، برای دردهای درمان نشده، برای سرهای بی تن، تن های بی سر، برای حجله های خونین، برای زوزه سگهای گرسنه.

به من گفته بودند مترسکی در جالیز است که نه حرف می زند و نه راه می رود؛ بلکه کسی باید آنرا بر دارد و جابجا نماید. بادی از خزانه خداوند بیرون آمد و آنرا با خود برد و من بر ترسم از مترسک خندیدم. بی اختیار کلامی بر زبانم جاری شد به نام خداوند بخشنده و مهربان، تنها توئی خدای حقیقی.

دستهای نوازشگری مرا از خواب بیدار کرد؛ به من گفت تو در تختخواب «ارمیا» خوابیده بودی.





"ارمیا" یکی از انبیای قوم یهود است که خداوند او را برای رسالت انذار قوم یهود بین سال های 625 و 580 قبل از میلاد بر می گزیند.

او پیام های خداوند را به مردم منتقل می سازد ولی از آنجا که مردم آنها را نمی پسندند با او به دشمنی می پردازند زیرا او از آنان می خواهد که از گناهان خود و شرارت دست بردارند وی به مردم هشدار می دهد که خداوند لشکری از سرزمین شمال می فرستد تا آنان را مجازات کند و همین گونه نیز می شود.



مهر 87