نفیسی

روزنوشته های احمد نفیسی

نفیسی

روزنوشته های احمد نفیسی

رؤیا


رؤیا

از جانب شرق صدائی مرا به خود خواند: کسی که می افتد آیا دوباره بلند نمی شود؟ کسی که راه اشتباه می رود آیا به راه راست باز نمی گردد؟ چرا شما دچار گمراهی همیشگی شده اید؟ هیچکس نمی گوید: چه کار زشتی مرتکب شده ام ؟ لک لک می داند چه وقت کوچ کند. همینطور فاخته پرستو و مرغ ماهی خوار. هر سال در زمانی که خدا تعیین کرده است همه آنها بازمی گردند ولی شما زمان بازگشت خود را نمی دانید و از سنتهای من بی اطلاع هستید مرا فراموش کرده اید و خود فراموش شده اید.

ناله های زنان نوحه خوان در فضا موج می زد: وای بر ما، چگونه غارت شدیم وای بر ما چگونه رسوا گشتیم باید که دیارمان را ترک کنیم چون خانه هایمان همه ویران شده اند. خانه هایمان لانه شغالان است. شبح مرگ از پنجره ها به داخل خانه ها پا گذاشته بودند و در گوشه چشمها لانه کرده اند وحشت و اضطراب گریبانگیر همه است و صدایی است که همواره تکرار می شود آرامش بر قرار است در حالی که هیچ آرامشی وجود ندارد، راستی و درستی نیست من برای خشکسالی سرزمینم اشک می ریختم .

دانائی چیست؟ قدرت چیست؟ ثروت چیست؟ راستی چیست؟ نبوت چیست؟ قیامت کی برپا می شود؟ عرش خدا کجاست؟ ملکوت و روح، ایمان و انسان چیست؟

سخنان دروغ، مانند تیر رها شده از کمان قربانی می گرفت و من مجسمه هایمان را می دیدم که در کوره های آتش می گداختند تا تصفیه شوند. درهمهمه آتش و دود مجسمه کناری در گوش من نجواکرد: زبان دروغگو مثل تیر زهرآلودی است و رستگار نخواهد شد کسی که دروغ می گوید و می شنود.

ما در انتظار صلح و آرامش و چشم به راه شفا و سلامتی بودیم، اما این وحشت و اضطراب بود که هر لحظه بر ما چیره تر می شد.

من فریاد می زدم اما صدائی نبود؛ به دنبال سنگ محک می گشتم چرا؟ فکرمی کردم ما طلا و نقره های ناخالص تصفیه نشده بودیم، نمی دانستم چه کسی به من گفته بود که مردم معدن های طلا و نقره هستند.

لباسهای عده ایی به خون فقیران آغشته بود. نهیبی رعد آسا همه ما را چون برگ درختان خزان زده بر زمین انداخت: «شما به شدت مجازات خواهید شد چون می گویید: بی گناهیم.»

ترس بود، سیاهی بود و هق هق گریه دختران و پسران جوان و آه و ناله سرد زنان و مردان و بچه هائی که با موهای سپیدشان چیزی را با چشمهایشان فریاد می زدند.

من مایل بودم کسی را بخوانم اما کی؟ کسی نان من و فرزندانم را برده بود، کسی باران بهار و پائیزم را برده بود، کسی قفس خود را از پرنده های من پر کرده بود، کسی ماهی های صید شده مرا ربوده بود. کسی چمن های خانه ام را لگدمال کرده بود، کسی دخترکان ظریف دیار مرا به پیران فرتوت بخشیده بود، ندا باز طنین گرفت: ای قومی که چشم دارید ولی نمی بینید، گوش دارید ولی نمی شنوید، زبان دارید ولی نمی گوئید، قلب دارید ولی نمی فهمید؛ آیا نباید شکنجه شوید و عذاب بکشید؟ چه عجیب و هولناک است که صدیقین پیام های دروغین می دهند. پس دیگرچه فائده ائی که آجرهای خانه مرا از طلا بسازید یا خشت خام، زمانی که مرا اطاعت نمی کنید، مرا نمی شناسید، دلی سرکش و طغیانگر دارید ریا می کنید و در خلوت چیز دیگری هستید؛ آیا شما خوشه چین خواهید شد؟ هرگز.

کسی به من گفت چرا زخمهایمان را می پوشانند، گوئی چندان مهم نیست درحالی که دردهایمان درمان نمی پذیرد، دلهای ما بی تاب است، خداوند سرزمین ما را ترک کرده است. فصل برداشت محصول گذشت، تابستان آمد و رفت، اما ما هنوز دستهایمان خالی است. ناخودآگاه یاد جمله ای افتادم: ای کاش سر من مخزن آب می بود و چشمانم چشمه اشک تا برای همه رفتگان قومم شب و روز گریه می کردم، برای خوراک تلخ و آب زهرآلود، برای جامهای خالی، برای شمشیرهای هلاکت، برای همنوائی با نوحه سرایان، برای اجسادی که در زیر آفتاب داغ مثل فضله درصحراو مانند بافه در پشت سر دروگر خواهد افتاد، برای زمان، برای مکان، برای دین، برای جوانان، برای امیدهای ناامید شده، برای دردهای درمان نشده، برای سرهای بی تن، تن های بی سر، برای حجله های خونین، برای زوزه سگهای گرسنه.

به من گفته بودند مترسکی در جالیز است که نه حرف می زند و نه راه می رود؛ بلکه کسی باید آنرا بر دارد و جابجا نماید. بادی از خزانه خداوند بیرون آمد و آنرا با خود برد و من بر ترسم از مترسک خندیدم. بی اختیار کلامی بر زبانم جاری شد به نام خداوند بخشنده و مهربان، تنها توئی خدای حقیقی.

دستهای نوازشگری مرا از خواب بیدار کرد؛ به من گفت تو در تختخواب «ارمیا» خوابیده بودی.





"ارمیا" یکی از انبیای قوم یهود است که خداوند او را برای رسالت انذار قوم یهود بین سال های 625 و 580 قبل از میلاد بر می گزیند.

او پیام های خداوند را به مردم منتقل می سازد ولی از آنجا که مردم آنها را نمی پسندند با او به دشمنی می پردازند زیرا او از آنان می خواهد که از گناهان خود و شرارت دست بردارند وی به مردم هشدار می دهد که خداوند لشکری از سرزمین شمال می فرستد تا آنان را مجازات کند و همین گونه نیز می شود.



مهر 87



نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 17 مهر 1387 ساعت 11:03 ب.ظ

یک عده مدعی اند که عصر و دوران ما عصر اندیشه و فرهنگ.این هم یک حرفیه.
یک عده می گن گفتمان دنیای امروز عوض شده .این هم یک حرفیه.
دوران ما همون عهد عتیق و جالیز پر از مترسک های جور وا جور؛ مترسک هایی که دورشون رو هاله مقدس گرفته و مردم هم منتظر های همیشگی .منتظر ارمیای نبی .منتظر اینکه شاید بادی بیاد ...
این هم یک حرفیه.

عبدالله شاهینی پنج‌شنبه 25 مهر 1387 ساعت 09:12 ب.ظ http://shahiniviews.blogfa .com

سلام دوست من ...موفق باشی و پیروز

میثم جمعه 10 آبان 1387 ساعت 09:44 ق.ظ

من در ابتدای این راه بی انتها مانده ام وبه اطرافم مینگرم .نه افسوس دیروز را می خورم ونه در اندشه ی فردایم.اه از گمراهی من که آشکار است و تلاشی برای تغییر آن نمی کنم .این دنیای حال من است و حال آغاز فردای من است .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد