روزی مرداعرابی وبادیه نشین درمسجدالنبی (ص)ازروی نادانی درحضورپیامبرویارانش ادرارکرد.رفتارخلاف ادب آن مردواکنش شدیدجمعی ازاصحاب رابرانگیخت.درلسان روایات تعابیرمختلفی ازرفتار اصحاب گزارش شده است ازجمله آمده است:
الف- (صاح به الناس) برسراوفریادزدند.ب-(قام
علیه بعض الناس)عده ایئ برضداوقیام کردند.ج-(فاسرع الناس الیه) مردم به سوی اوهجوم
بردند.د-(فقال بعضهم مه مه )بعضی ازاصحاب گفتنداورا متوقف کنید،اورامتوقف
کنید.بعضی نیزدرتحلیل ماجراگفته اندکه جمعی ازاصحاب شمشیرهای خودراازغلاف بیرون کشیدند
وبه اصطلاح می خواستندبه روش شمشیردرمانی مسئله راحل کنند.البته ازسپیده دم تاریخ
اسلام تاامروز جریانات متطرف وتندرووافرادی بااخلاق خوارج منش بوده اندولی
باوجودرفتارزننده مرداعرابی بعید است درآن صحنه کسی دست به قبضه ی شمشیر برده باشد
ممکن است رفتار مرد اعرابی واکنش اصحاب را در حد توبیخ
زبانی یا تنبیه شدیدتری برانگیخته باشد، ولی مطمئناً در حدّ شمشیرکشی و اقدام برای
قتل فرد نبوده است. اما پیامبر (ص) که در مسجد حاضر بود رفتار دیگری داشت. ایشان
جلوی حرکت و واکنش اصحاب را گرفتند و فرمودند: او را واگذارید و یک دلو آب در محلی
که ادار کرده بپاشید. خداوند شما را امر کرده تا بر مردم آسان بگیرید و سختگیری
نکنید. این نمونه از رفتار پیامبر می تواند مصداق رحمه للعالمین وعمل به توصیه ی
خداوند در آیه " لوکنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک" اگر تو خشن و سنگدل باشی مردم از اطراف تو پراکنده می شدند باشد و
نشانه ایی ازاینکه اسلام دین سمحه و سهله است و فقه واحکام آن آسان است.
در گزارش دیگری از این واقعه روایت شده است که
پیامبر (ص) به طرف آن مرد رفت و فرمود: این خانه و مکان (مسجد) برای ذکر خدا و
نماز ساخته شده است و باید از آلودگی دور نگاه داشته شود و پاکیزه باشد. بعد یک
دلو آب خواست و روی آن محل پاشید. آن مرد اعرابی بعد از آنکه متوجه شد گفت: رسول
الله (ص) بلند شده نزد من آمد. پدر و مادرم فدای او شود و من را توبیخ زبانی و
جسمانی نکرد. این روش اقناعی و تربیتی حاکی ازآنست که هدف رسالت رشد انسانها است.
دین برای تکمیل اخلاق است وگرنه شمشیرکشی و حذف و تخریب و هیاهو از هر کسی بر می
آید.کارانبیااصلاح ،تربیت،رشدوبه فلاح رساندن انسانهااعم ازمذکرومونث است
.
در این وانفسا که اسیر زنجیرهای خود ساخته هستیم
و در بند نام و نان و آب زندانی شده ایم شاید سخن از محبت و عشق گفتن محلی از اعراب
نداشته باشد.
روی من از روی تو دارد صد روشنی
جان
من از جان تو یابد صد ایمنی
آهان هستی من صیقل عشق چو یافت
آیینه
کون شد رفت از و آهنی
مرغ دلم می تپد هیچ سکون نداشت
مسکن
اصلیش دید یافت درو ساکنی
محبت که از مرزهای تخیل می گذرد عشق زاده می شود
و هر گاه به آخرین مرز خود می رسد شوریدگی و شیدایی می آید. در ابتدا محبت بود عشق
آمد شوریدگی و شیدایی شد هر چه بود فنا شد. مرز بودن و نبودن از میان برخاست.
هر نفسی از درون دلبر روحانی
عربده
آرد مرا از ره پنهانی
فتنه و ویرانیم شور و پریشانیم
برد
مسلمانیم وای مسلمانی
کعبه ما کوی او قبله ما روی او
رهبر
ما بوی او در ره سلطانی
مرحوم دکتر عبدالحسین زرین کوب در مقدمه بر دیوان
شمس می گویند:جلال الدین( مولوی) مردی بی تکلف،
ساده، و نیک محضر بود. بیشتر با درویشان و پیشه وران نشست و برخاست داشت و در
معامله با محتشمان گستاخ و بی پروا بود. با وجود لاغری و زردرویی حشمت و مهابتی
قوی داشت. اگرچه لباس ساده صوفیانه می پوشید مردم در وی به چشم اهل حشمت می دیدند.
با اینهمه در مجلس او از هر دستی مردم راه داشتند. حتی یک ترسای مست می توانست در
سماع او حاضر شود و شور و عربده کند. و قصابی ارمنی اگر به وی بر می خورد از وی
تواضعهای شگفت می دید. در بردباری و شکیبایی حوصله ایی کم مانند داشت. طالب علمی
که با صوفیه دشمنی داشت، بر سرجمع با وی گفت: از مولانا نقل کنند که جایی گفته است
« من با هفتاد و سه مذهب یکی ام، آیا این سخن مولانا گفته است؟» گفت آری
گفته ام. آن مرد زبان طعن بگشاد و مولانا را دشنام داد. مولانا بخندید و گفت با این
نیز که توی می گویی یکی ام. یک رنگی و صلح جویی او تا بدین حد بود و با رند و زاهد
و گبر و ترسا چنین می زیست.
ای یوسف خوش نام ما، خوش می روی بر بام ما
ای
در شکسته جام ما، ای بردریده نام ما
ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما
جوشی
بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما، ای دولت منصور ما
آتش
زدی در عود ما، نظاره کن در دود ما
ای یار ما، عیار ما، دام دل خمار ما پا وامکش از کار ما، بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل، جان می دهم چه جای دل
وز
آتش سودای دل، ای وای دل، ای وای ما
ما نیز دستار گرو گذاشته با آنچه مولانا گفته است
یکی می شویم که آنچه از میان ما رفته است یک رنگی، صلح و همزیستی مسالمت آمیز و
اخلاق است.